از بودن تو برایم یک بغل خاطره ی خوش مانده و خیال آسوده ای که اشتباه نکرده ام، اما امروز صبح که از خواب بیدار می شوم، می بینم دیگر دلم چیزی نمی خواهد. نه می خواهم برگردی و بخندی ، نه حتی می خواهم به روزهای خوش و پرلبخند برگردیم... از زندگی همین لحظه های ناب و ساده مرا بس، #خوش_بختم...
.
.
.
.
.
پ.ن: در ساختمان معیار های دوست یابی م تزلزلی عمیق به وجود آمده، چه بسا آدم هایی که به قالبت نمی خورند و می شود کنارشان لبخند زد. چه بسا آدم هایی که گاهی فکر می کنی معیار ها را از روی ویژگی آنها ساخته اند و دلت را سخت می شکنند، همان طور که سعدی می گوید:" پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند." حالا دیگر از من نخواه مثل گذشته باشم. برای اولین بار در زندگی م... نمی شود.......


+ تاریخ دوشنبه 94/10/28ساعت 7:0 عصر نویسنده polly | نظر